سالها دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث برده بودند زندگی می کردند. آنها یک روزبه خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جر و بحث کردند و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگتر به صدا در در آمد وقتی در را باز کرد مرد نجاری را دید، نجار گفت: "من چند روزی است دنبال کار می گردم فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد کمی کمکتان کنم؟ "برادر بزرگتر جواب داد : "بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است. او هفته ی گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بکنند و این نهر آب وسط مزرعه ی ما افتاد و او این کار را حتماُ به خاطر کینه ای که از من به دل دارد کرده" سپس به انبار مزرعه نگاه کرد و گفت: "در انبار مقداری الوار دارم. از تو می خواهم بین مزرعه ی من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوارها. برادر بزرگتر به نجار گفت: "من برای خرید به شهر می روم اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم" نجار در حالی که به شدت مشغول به کار بود جواب داد: "نه، چیزی لازم ندارم" هنگام غروب وقتی به مزرعه بر گشت چشمانش از تعجب گرد شد حصاری در کار نبود به جای حصار یک پل روی رودخانه ساخته شده بود کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟" در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور ساختن پل را داده به همین خاطر از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست وقتی برادر بزرگترش برگشت نجار را دید که جعبه ی ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم."
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 Responses to "دو برادر":
ارسال یک نظر