پروانه ایی در مشت

Posted on ۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه by فرفره


یک پروانه توی مشتش گرفته بود دور دست را نگاه می کرد پسر ایستاده بود و چشم در چشمهای او دوخته بود انگار دلش می خواست لج کند نه ذهنش سالهای دور را مرور می کرد:
وقتی پسرک سمتش می دوید و برق چشمانش می گفت که مشت هایش را که باز کند یک پروانه کوچک گرفته است بعد داد می زد:
بابا ! ببین پروانه گرفتم ...

پیرمرد مشت بسته اش را نگاه کرد و پسر را که انگار قدش کوتاه تر می شد. یادش آمد پسرک قد می کشید و دنبال پروانه ها می دوید و هر قدر بزرگتر می شد پروانه های توی مشتش بزرگتر می شدند.

هوای دلش شبیه هوای آسمان بود.
آب که بالاتر می آمد قد پسر کوتاهتر می شد.
فریاد زد :پسرم!!!
پسرک که انگار لج کرده بود رویش را برگرداند. پیرمرد بغض کرد می خواست بگوید:
"مگه هیچ وقت شد داد بزنی بابا پروانه گرفتمو من جوابتو ندم؟!"
اما نباید می گفت ،
نباید بغض می کرد ،
پیغمبر بود !
باید دعا می کرد ،
زمزمه کرد:
"الهی رضا برضائک" ... بغض زمزمه اش را لرزاند.

این " الهی رضا برضائک" با همه آنهایی که تا امروز گفته بود فرق داشت راضی بود به رضای خـــــدا که پیش چشم های بارانی اش آب بالاتر بیاید و قد پسرش کوتاهتر شود. داد زد:
بابا برات پروانه گرفتم.

نگاه کرد قد آب بلندتر از پسرش شده بود. مشتش را باز کرد پروانه مرده بود. یادش آمد که از هر موجود زنده ای فقط یک جفت باید با خودش بر می داشت. نگذاشت اشک هایش بریزد.

پروانه را میان باد و باران وموج رها کرد نگاه را از جایی که پسرش ناپدید شد رو به آسمان گرفت:
و الیک یا رب نصبت وجهی... رو به سوی درگاه تو می نگرم ای پروردگار من

باران صورت نوح (ع) را خیس کرده بود،

کسی چه می دانست گریه می کند یا باد شانه هایش را می لرزاند

**Fa`iMa**

0 Responses to "پروانه ایی در مشت":