خدا

Posted on ۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه by فرفره


چون لبهايم براي نخستين بار آماده ي سخن گفتن شدند و جنبيدند، از كوه مقدس بالا رفتم و خدا را چنين صدا زدم:
پروردگارا! من تورا پرستش كرده ام. مشيّت پنهان تو شريعت من است. تا روزي كه زنده ام در برابر تو خضوع خواهم كرد. اما خداوند پاسخ مرا نداد بلكه مانند طوفاني سهمگين از من گذشت و از ديدگانم پنهان شد.

يك هزار سال بعد، براي دومين بار از كوه مقدّس بالا رفتم و با خدا چنين سخن گفتم:

تو مرا از خاك زمين آفريدي و از روح معنوي ات بر من دميدي و زنده ام كردي، پس همه ي وجودم به تو مديون است. اما خداوند پاسخ مرا نداد و همچون هزاران پرنده ي بالدار به پرواز در آمد و از من گذشت.

يك هزار سال بعد، از كوه مقدّس بالا رفتم و براي سومين بار با خدا سخن گفتم:

اي پدر مقدّس! من فرزند دوست داشتني تو هستم. با عشق و دلسوزي مرا به دنيا آوردي. با محبّت و عبادت ملكوت و مُلكِ تو را به ارث خواهم برد! اين بار نيز خداوند پاسخم نداد و همچون مه كه تپه ها را مي پوشاند از چشم من دور شد.

يك هزار سال بعد. از كوه مقدس بالا رفتم و براي چهارمين بار با خدا سخن گفتم:

اي اِلهِ من! اي حكيم و دانا! اي كمال و مقصود من! من گذشته ي تو و تو فرداي من هستي، من ريشه هايت در ظلمات زمين و تو روشنايي آسمانها هستي.

در اين هنگام خداوند به سوي من خم شد و واژگاني شيرين و لطيف بر گوشم نواخت؛ چنانكه دريا، رودخانه ي سرازير شده را درخود فرو مي برد، خداوند مرا در اعماق خود فرو برد!
و چون به سوي دشتها و درّه ها سرازير شدم، خدا نيز آنجا بود!

جبران خلیل جبران

0 Responses to "خدا":