لحظه ها

Posted on ۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه by فرفره


مردی در کنار ساحل دورافتاده­ای قدم می­زد. مردی را در فاصله دور می­بیند که مدام خم می­شود و چیزی را از روی زمین بر می­دارد و توی اقیانوس پرت می­کند. نزدیک­تر می­شود، می­بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می­اندازد.

صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

این صدفها را در داخل اقیانوس می­اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف­ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

دوست من! حرف تو را می­فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی­توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی­بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

برای این یکی اوضاع فرق کرد !

1 comments:

ناشناس says:

سلام
مطالبت آدم رو سر ذوق مياره.
فقط دير به دير آپ ميشي. چرا؟
دمت گرم و سرت خوش باد.

مجيد حيدري(پيام مارين)